محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

19ماهگی +دندون 11و 12 +دومین آرایشگاه+ دومین سفر دریا

فرشته کوچولو 19ماهگیت مبارک       19 ماهگردتو دریا بودیم عزیزم 93/6/24           به همین زودی بزرگ شدی و من اصلا نفهمیدم چجوری این روزا گذشت ماشالله هر روز شیرین تر میشی و پر از ادعاهای خاص خودت  با اون شیرین زبونی هات خنده همه رو در میاری حتی بعضی وقتا که مامان و ناراحت میکنی خودت میفهمی که ناراحتم از دستت سریع میای جلو منو خودتو لوس میکنی و تند تند بوس میکنی میگی مامانی مامانی       آغاز این ماه همراه شد با عوض کردن مهد شما عزیزم به دلایلی چون از مهدت نا...
31 شهريور 1393

یک شب بادکنکی :)

یک شب که توی خونه بودیم و حوصله محمد صادق سر رفته بود رفتیم سراغ بادکنک ها و یه عالمه بادکنک باد کردیم و بازی کردیم  و از اونجایی که چند وقت پیش چند تا بادکنک تو صورتت ترکیده بود هی میگفتی تسیدم تــــسیدم   قربونت برم من نترس گلم                                          یک شب رفتیم بازی فکری بگیریم گل پسر طبق معمول اسکوتر دیدن و ذوق زده شدن و همش جیغ...
22 شهريور 1393

ماهگرد 18 و واکسن و بای بای پستونک

18 ماهگیت مبارک پسر یک سال و نیم من   آخرین عکس با پستونک     جمعه 24 مرداد 93 محمد صادقم یکسال و نیمه شد       هفته اول 18 ماهگی شما عزیزم  شب های احیا بود که واقعا من هر سال دوست داشتم تو حرم باشم ولی امسال واسه اینکه شما اذیت نشی تو خونه هر سه شب و احیا گرفتیم شما هم در خواب ناز بودی روز آخر ماه رمضون و افطار خونه مامانی رفتیم  خیلی خوب بود واسه عید هم که چند روز تعطیل بودیم و بابایی باغشون دعوتمون کردن و شما حسابی با بچه ها بازی کردی پنج شنبه 9 مرداد که شما نیمه اول ماه 18 را پشت سر گذاشتی رفتیم با باباجون آتلیه بانا و واقعا روز به یاد موندنی بود از س...
27 مرداد 1393

ماهگرد 17

امروز 24 تیر ماه 1393  و من 17 ماهه شدم مثل هر روز صبح زود با مامانی بیدار شدم و رفتم مهد ولی امروز مامان زودتر اومدن دنبالم چون قرار بود باهم بریم بهداشت  واسه کنترل 17 ماهگی اینجا مامان جون اومدن دنبالم ولی من میخواستم سرسره سوارشم و چون پسر خوبی بودم اجازه دادن  چند تا سر بخورم بعد بریم                                     و بالاخره رضایت دادم که بریم ...           &nb...
24 تير 1393

16 ماه و 15 روز و دومین ماه رمضان

  این دومین ماه رمضونی که شما پیش ما هستی عزیزم سال 92 شما 5 ماهه بودی و هنوز خونمون آماده نشده بود و مهمونه مادرجون و پدرجون بودیم سحری رو آروم میخوردیم تا شما بیدار نشی ...اگه بیدار میشدی دیگه نمی خوابیدی صبح ها پیش مادر جون می موندی و من میرفتم سر کار و خوشبختانه شما تا  ظهر میخوابیدی و بهانه گیری نمیکردی و ظهر که مامان و بابا خسته میومدن خونه شما تازه دلت بازی میخواست و دقیقا متوجه میشدی ما خسته ایم و گریه کردن و بهانه گیری شروع میشد و ما مجبور میشدیم تو گرما ببریمت بیرون بگردونیمت تا بقیه اذیت نشن  و استراحت کنن ...   چقدر تو خیابونا دور میزدیم تا افطار بشه :)) بله و افطار که میشد د...
19 تير 1393