محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

16 ماه و 15 روز و دومین ماه رمضان

1393/4/19 9:35
نویسنده : مامانی
640 بازدید
اشتراک گذاری

 

hoeraani.gif

این دومین ماه رمضونی که شما پیش ما هستی عزیزم

سال 92 شما 5 ماهه بودی و هنوز خونمون آماده نشده بود و مهمونه مادرجون و پدرجون بودیم

سحری رو آروم میخوردیم تا شما بیدار نشی ...اگه بیدار میشدی دیگه نمی خوابیدی

صبح ها پیش مادر جون می موندی و من میرفتم سر کار و خوشبختانه شما تا  ظهر میخوابیدی و بهانه گیری نمیکردی

و ظهر که مامان و بابا خسته میومدن خونه شما تازه دلت بازی میخواست و دقیقا متوجه میشدی ما خسته ایم و گریه کردن و بهانه گیری شروع میشد و ما مجبور میشدیم تو گرما ببریمت بیرون بگردونیمت تا بقیه اذیت نشن  و استراحت کنن ...   چقدر تو خیابونا دور میزدیم تا افطار بشه :))

بله و افطار که میشد دوباره گریه های پسری شروع میشد و دوباره قیافه مامان و بابا اینجوری بود:((

و بیشتر وقت ها نوبتی نگهت می داشتیم

و امسال پسر گلم بزرگ شدی واسه خودت بازی میکنی سر سفره میشینی و با ما افطار میکنی و با شیطنت های سر سفره همه رو به خنده میاری بعضی وقت ها هم جیغ مادر جونا رو در میاری :)))

بریم سراغ عکسای شما :

hoeraani.gif

یک روز خوب با گل پسر رفتیم کوهسنگی

 

نمیدونی مامان عکس گرفتن ازت چقد سخت شده خخخخخخخخخخخخخ :))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مامان جون اینجا مریض شده بودی و به شدت لاغر شدی :((

 

در حال لگو بازی...

 

 

 

 

 

 

صبح جمعه اومدیم صبحانه بخوریم مامان رفت چایی بریزه من به پنیر خامه ای حمله کردم و خوشبختانه اقای پدر اصلا حواسشون به من نبود  خخخخخخخخخخخخخخ :))

 

 

 

 

 

 

مامان جون حوصله عکس گرفتن ندارم میفهمـــــــــــــــــــــــــی؟؟

 

 

 

پارک سر کوچه که البته شبیه پارک نیست فقط یه سرسره دارهخندونک

وشما اصلا همکاری نکردی و زود برگشتیم خونه

 

 

 

 

 

 

 

 

 ماشین سواری و در همون حال تلویزیون هم نگاه میکنی

 

 

 

این هم یک کاره خطرناک دیگه که چند بار هم افتادی ولی خوب بازم تکرارش میکنی :)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک روز که زود اومدم دنبالت و با مامان اومدی سرکار و حسابی هم شلوغ کردی

از همه شکلاتم گرفتی :))

 

 

 

این عکسو باباجون واستون درست کردن

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان سارا
2 مرداد 93 17:50
وای عزیزززززززززززم چقدر عکسات خوششششکله جوجه طلایی نازنین جون خاطرات گریه کردنشو که تعریف کردی منم یادم افتاد به اون زمان که بچم خیلی گریه میکرد. وای خدا راحت شدیمااااااااااااا یه سر هم به ما بزنی بد نیستا
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم چشم حتما سر میزنیم