16 ماه و 15 روز و دومین ماه رمضان
این دومین ماه رمضونی که شما پیش ما هستی عزیزم
سال 92 شما 5 ماهه بودی و هنوز خونمون آماده نشده بود و مهمونه مادرجون و پدرجون بودیم
سحری رو آروم میخوردیم تا شما بیدار نشی ...اگه بیدار میشدی دیگه نمی خوابیدی
صبح ها پیش مادر جون می موندی و من میرفتم سر کار و خوشبختانه شما تا ظهر میخوابیدی و بهانه گیری نمیکردی
و ظهر که مامان و بابا خسته میومدن خونه شما تازه دلت بازی میخواست و دقیقا متوجه میشدی ما خسته ایم و گریه کردن و بهانه گیری شروع میشد و ما مجبور میشدیم تو گرما ببریمت بیرون بگردونیمت تا بقیه اذیت نشن و استراحت کنن ... چقدر تو خیابونا دور میزدیم تا افطار بشه :))
بله و افطار که میشد دوباره گریه های پسری شروع میشد و دوباره قیافه مامان و بابا اینجوری بود:((
و بیشتر وقت ها نوبتی نگهت می داشتیم
و امسال پسر گلم بزرگ شدی واسه خودت بازی میکنی سر سفره میشینی و با ما افطار میکنی و با شیطنت های سر سفره همه رو به خنده میاری بعضی وقت ها هم جیغ مادر جونا رو در میاری :)))
بریم سراغ عکسای شما :
یک روز خوب با گل پسر رفتیم کوهسنگی
نمیدونی مامان عکس گرفتن ازت چقد سخت شده خخخخخخخخخخخخخ :))
مامان جون اینجا مریض شده بودی و به شدت لاغر شدی :((
در حال لگو بازی...
صبح جمعه اومدیم صبحانه بخوریم مامان رفت چایی بریزه من به پنیر خامه ای حمله کردم و خوشبختانه اقای پدر اصلا حواسشون به من نبود خخخخخخخخخخخخخخ :))
مامان جون حوصله عکس گرفتن ندارم میفهمـــــــــــــــــــــــــی؟؟
پارک سر کوچه که البته شبیه پارک نیست فقط یه سرسره داره
وشما اصلا همکاری نکردی و زود برگشتیم خونه
ماشین سواری و در همون حال تلویزیون هم نگاه میکنی
این هم یک کاره خطرناک دیگه که چند بار هم افتادی ولی خوب بازم تکرارش میکنی :)
یک روز که زود اومدم دنبالت و با مامان اومدی سرکار و حسابی هم شلوغ کردی
از همه شکلاتم گرفتی :))
این عکسو باباجون واستون درست کردن