23 ماهگی
عزیزم 23 ماه گذشت و فقط یک ماه مونده به تولد دو سالگیت
چه روزایی رو با هم گذروندیم منو بابا باید ازت خیلی ممنون باشیم که شرایط سخت زندگی رو با ما همراهی کردی
انشالله هر چی به جلو بریم تلاش میکنیم زندگی بهتری واست فراهم کنیم
این ماه به سختی سرماخوردی عزیزم و عفونت گوشت دوباره برگشت و خیلی بیتاب بودی
ولی خوب تمام سعی ما این بود که زودتر بهتر بشی و زود دکتر بردیمت که خداروشکر داری بهتر میشی
دو تا اصطلاح خیلی جالب که این ماه گفتی و ما حسابی ذوق کردیم:
رفتی در یخچال وباز کردی یه چیزی افتاد پایین تا من اومدم زدی پشت دستت و گفتی :وای خدا مرگم ترسیدم
یه روز گفتم محمد صادق انقد اذیت نکن دعوات میکنما گفتی: دعوا نکن گناه دارماااا
داشتی با باباجون بازی میکردی باباجون رفت نگاهش کردی گفتی : یه لحظه بیا
هی بابا میگفت چی گفتی توام میگفتی : یه لحظه بیاااا یه لحظه بیااا
قربون صحبت کردنت شیرینم
دو ماه یکم عصبی شده بودی مامانی و گوشه گیر با مربیت هم صحبت کردم و قرار شد اصلا سخت نگیرم بهت تا بهتر بشی و چند روز یکم بهتری و آروم تر شدی
این ماه باباجون هم سر کار جدید رفتن و حسابی سرشون شلوغه و شب که میان خونه حسابی خسته میشن و خیلی وقت نمیشه ببریمت بیرون عزیزم باید مارو ببخشی