پسر قشنگم پیش مامان و باباست...............
پسر عزیزم هر چقدر خدارو شکر کنم برای اینکه شما رو به ما داد باز هم کمه
هر روز منو باباجون شاهد بزرگ تر شدنت هستیم
روزای اول کمی سخت گذشت به خاطر بابا جون که میخواست بره سربازی اراک و شما که مریض شده بودی و زردی داشتی و ١ روز nicu بستری بودی و مامان جون پیشت بود البته با چشم گریون
اون روز هم تو بیمارستان خاطره جالبی بود با مامانای دیگه کلی صحبت کردم و فهمیدم بعضی هاشون بچه هاشون واقعا حالشو بده و من باید خداروشکر کنم که شما فقط زردی داری
ولی خدارو شکر که همون روزی که مرخص شدی فهمیدیم کار باباجون درست شده و مشهد افتاده و دیگه از پیشمون نمیره
اما از زردی شما بگم که خیلی طولانی شد و بعد از مرخص کردن شما از بیمارستان دوباره بالا رفت و مجبور شدیم دستگاه بیاریم خونه و 2 شبانه روز توی دستگاه باشی که فقط 10 ساعت موندی تا چشماتو میبستم که بزارمت تو دستگاه بیدار میشدی و گریه میکردی خیلی سخت بود نگه داشتنت اصلا دوست نداشتی چشماتو ببندم
و بعد از چند روز دوباره زردی شما رفت بالا و برای بار سوم تو دستگاه رفتی این بار 3 شب ولی خدارو شکر دفعه آخر بود وخوبه خوب شدی عزیزم
چند روز بعد هم از دکتر بذرافشان وقت گرفتیم و بردیمت واسه ختنه
مامان خیلی میترسید و نگرانت بود گلم ولی خدارو شکر همه چی خوب پیش رفت و زود هم حلقه افتاد
راستی عزیزم چند روزی هست که از خودت صدا درمیاری
آقا میگی البته باباجون خیلی کار میکنه که بگی
قربونت برم پسر گلم