محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

روزهای آخر جدایــــی.....

سلام پسرم از فردا وارد ماه بهمن میشیم عزیزم ماهی که منو باباجون منتظر اومدنش بودیم تا با اومدن این ماه شما هم بیایی پیشمون عزیزم این هفته های آخر بیشتر وقتمو تو خونه می گذرونم  یا دکتر یا آزمایش یکم خسته کننده شده ولی همه این سختی هارو به شوق دیدنت تحمل میکنم شما الان ٣٦ هفته ات تموم شده و رفتی تو هفته ٣٧ آخرین سونوگرافی که رفتیم میگفت توپولی شدی عزیزم البته واسه قند مامانه که این ماهه اخری دیابت حاملگی گرفتم و تا دلت بخواد ازم آزمایش گرفتن و رژیم غذایی دادن و کلی مامانو اذیت کردن     امروز با بابایی رفتیم بیمارستان رضوی واسه دیدن دکتر یه سری هم به بلوک زایمان زدیم چند تا خانواده نشسته بودن منتظر بدنیا اوم...
30 دی 1391

پسر کوچولوی ما

سلام عزیز دلم فکر کنم خیلی وقته واستون چیزی ننوشتم روزا واسه منو بابایی سخت میگذره عزیزم   همش تقویم دستمه و نگاه می کنم روزا رو واسه اومدنت میشمرم   امروز شما 33 هفته و 6 روزه که تو دل مامانی   تکونات کاملا واضحه و هر وقت بازیگوشی میکنی بابایی کلی ذوق میکنه و قربونت میره   چند شبه مامان کمرش درد میکنه و نگرانم نکنه زودتر بدنیا بیایی امیدوارم هر وقت میایی سالم و سلامت باشی عزیزم دوست داریم محمد صادق جونی ...
13 دی 1391

برای پسر آسمونی خودم...

سلام عزیز دل مامان و بابا الان حدودا ٥ ماه و ١٤ روزه تو دل مامان هستی تقریبا از ماه سوم تکونای خیلی آرومی میخورری ولی الان دو هفته ای میشه تکون خوردنات بیشتر شده وپسر مامان حسابی داره بزرگ میشه منو بابا جون واقعا بعضی وقتا دلتنگت میشیم البته شما کنار ما هستی عزیزم فقط همینکه نمیشه روی ماهتو ببینیم سخته مامانی ما امیدواریم بتونیم بهترین آینده رو برات بسازیم   انشاالله خدای مهربون که خودش شما رو به ما هدیه داد این توانایی رو به ما بده تا بتونیم پدر و مادر خوبی واسه شما باشیم راستی مامانی منو باباجون چند وقته تو فکر بودیم و دیدیم چون شما نزدیک میلاد پیامبر (ص) و امام صادق(ع) به دنیا...
5 آبان 1391

و بالاخره جنسیت نی نی ما معلوم شد!!!

 سلام پسر نازم بالاخره رفتیم سونوی جنسیت و خانوم دکتر گفتن شما پسری   منو بابایی تصمیم گرفتیم اسم قشنگتو ===> دانیال<=== بزاریم   انشالله که شما هم بپسندی عزیزم تو این هفته ها با  بابایی اتاقتو چیدیم بابایی خیلی زحمت کشید تنهایی کاغذ دیواری اتاقتو  پرده و لوستر و  وصل کردن   تازه کلی هم اسباب بازی و لباس و کفش و ...... گرفتیم واستون عزیز دل مامان   دوست داریم پسر گلم منتظرتیم ...
5 مهر 1391

برای نفس مامان

سلام کوچولوی مامان   مامان چند وقته مریضه و حالش خوب نبوده که بیاد و واست خاطرات و بنویسه عزیزم   مامانی هم سرما خورده بود هم دلش درد میکرد آخه سرکار خیلی پشت میزم  و نمیفهمم ساعتا چجوری میگذره وقتی پا میشم تازه میفهمم حالم خوب نیست   ولی تا دلت بخواد عزیز دلم این روزا بابایی حواسشون به ماست و همش مواظبمونه   از 25 مرداد که آخرین وقت دکترم بود مامانی که رفتیمو صدای قلب قشنگتو شنیدیم  خیلی گذشته بود و دلمون واستون یه ذره شده بود تا اینکه....   این دفعه با باباجون رفتیم دکتر چون خانوم دکتر دفعه پیش گفت حتما بابایشو هم بیارین و اینجوری شد که منو شما و بابای 3 تا رفتیم مطب خان...
17 شهريور 1391